18. "حل شد"

اشتون تمرینی که آقای کوپر داده بود رو حل کرد. آقای کوپر اخم کرد

"اشتباهه!"

"ولی-"

"اشتباهه!"

اون سر اشتون داد کشید. اش مطمئن بود درست نوشتتش

"این باید درست باشه، خودتون همین ده دقیقه پیش حلش کردین، چطور یادتون رفت؟ اونقدرا هم پیر نشدین!"

اشتون گستاخی کرد. آقای کوپر خط کش بلندش رو تاب داد

"که اینطور، پس این مسئله رو حل کن ببینم!"

اون با سنگ دلی گفت و یکی از مسئله هایی که تو مبحث های نخونده شده بود رو روی کاغذ نوشت و به شاگردش داد. اشتون یه چشمی چرخوند و دید حتی یک کلمه رو هم بلد نیست. به گوشش هم نخورده بود این چیزا، طبیعی بود چون اینا تدریس نشده بودن

"ولی اینا تدریس نشد-"

"آقای ایروین، فقط حلشون کن!"

اشتون اخم کرد. اون کاغذ رو برداشت و پاره کرد. ریز ریزش کرد درحالی که به چشمای عصبی آقای کوپر زل زده بود. هر ریزه ی کاغذ رو به یه سمت پرت کرد

"حل شد"

اون گفت و با نگاهی که آقای کوپر رو از خود بی خود میکرد بهش نگاه کرد. این پسر واقعا گستاخ بود. تا حالا کسی این جرئت رو به خودش نداده بود و این کوپر رو بیش از اندازه عصبانی میکرد. پس خط کشش رو محکم روی گونه ی اشتون فرود آورد. اول، پسر موطلایی متوجه نشد ولی بعد که گونه ش سوخت و دید صورتش از شدت ضربه برگشته سمت چپ، فهمید، چون خیلی سریع اتفاق افتاد. اخم کرد. آقای کوپر حق نداشت بخاطر همچین چیزی اشتون رو بزنه، اونم صورتش رو

پس اشتون از جا بلند شد و به سمت در رفت. معلم که دید اگه پسر بره، همه چیز رو به لوک میگه و اونموقعست که کارش ساخته ست، پسر رو از گردنش گرفت و چسبوند به دیوار

"اگه یک کلمه به لوک چیزی بگی، ریز ریزت میکنم، درست مثل کاغذی که تو ریز ریز کردی، فاکر، خودتم میدونی که لوک فقط میخواد بازیت بده، عروسک"

"ولم کن!"

اشتون داشت خفه میشد ولی معلم دست بر نمیداشت. کلمه ی "عروسک" تو ذهنش مدام تکرار میشد و عصبی ترش میکرد. پس اشتون با زانوش به وسط پاهای مرد زد و وقتی مرد روی زمین افتاد، یه لگد محکم نثار شکمش کرد. از اتاق دوید بیرون. اگه به سمت اتاق خودش میرفت تنها بود و اون مرد میتونست به راحتی بیاد داخل چون یه جانیه، پس به سمت دری که لوک نشونش داده بود رفت. در رو زد. کوپر لنگ لنگان از اتاق بیرون اومد و تف کرد

"عوضی کوچولو، برگرد ببینم!"

در اتاقی که اشتون درش رو زده بود باز شد و اشتون پرید داخل. اون در رو بست و نفس عمیقی کشید. وقتی برگشت، یه پسر با یه کَپ روی سرش و باکسر و زیر پیرهنی جلوش ایستاده

"اوه شیت، تو اشتونی، نه؟ میدونستم این کوپر آدم عوضی ایه، به لوک گفتم، ولی قبول نکرد. تو رو انداخت تو قفس شیر گرسنه ی عوضی"

اون پسر گفت. اشتون سرش رو تکون داد. دهنش رو باز کرد تا تشکر کنه که یه لگد به در خورد. اون از جا پرید و از چشمی به بیرون نگاه کرد

"نترس، نمیتونه هیچ غلطی بکنه"

ولی اون پسر اشتباه میکرد. وقتی لایه ی بیرونی در با تبر اضطراری نابود شد، فهمیدن که زیاد هم در امان نیستن. اشتون اخم کرد، نمیخواست یه نفر دیگه هم به خاطر اون تو دردسر بیفته. پس در رو باز کرد و جاخالی داد وقتی تبر پرت شد. اون پسر هم خوابید رو زمین. درست کنار سرش، تبر فرود اومد و اون مثل دخترا جیغ کشید. اشتون بیرون پرید و یه مشت زد تو صورت مرد. جرئت پیدا کرده بود. وقتی کوپر خم شد، با زانوش یه ضربه ی محکم زد تو صورتش. کوپر هم تعجب کرده بود هم درد میکشید. روی زمین که افتاد، اشتون روش نشست و هرچی دق و دلی داشت روی صورت و سینه ی یتبر کوپر خالی کرد

دلتنگی خانواده ش، دردهایی که کشیده بود، ترسهایی که داشت، لوک. همه و همه رو روی اون خالی کرد تا اینکه کوپر به حالت بیهوشی رفت. صورتش خونی بود ولی برای اشتون مهم نبود. آره، اون عوض شده!

"اش!"

صدای لوک باعث شد اشتون که نفس نفس میزد به بالا نگاه کنه. اون پیرهن کوپر رو چنگ زده بود و دستاش میلرزید. دندوناش قفل شده بودن و عرق سرد میریخت

اشتون رفت کنار و لوک زود به سمتش رفت. پسر کوچیک رو بین دستاش گرفت و با وهم به صورت خونی معلم پسر نگاه کرد. پسری که داخل بود بیرون اومد. با پاش لاشه ی کوپر رو تکون داد و کوپر چشماشو باز کرد

"من بهت گفته بودم کوپر یه عوضیه، مایکلم بهت گفت ولی تو قبول نکردی، لوک"

اون پسر گفت و لوک سرش رو تکون داد.

"مگه چیکار کرده؟"

لوک پرسید. اشتون اخم کرد

"مهم نیست واقعا"

پسر موطلایی با معصومیت و حرص خاصی گفت. لوک سرش رو تکون داد.

"اگه مهم نبود که اینطوری دیوونه ت نمیکرد پرینسس...گونه ت چی شده؟"

لوک با وهم پرسید و پسر کوچیکتر فقط تونست یه "عروسک" زمزمه کنه. لوک فحشی زیر لب داد و اشتون رو ول کرد. اون از پشت یقه ی مرد گرفت. کوپر رو توی سالن کشید. اسلحه ش رو از غلاف درآورد. به سقف دوتا تیر شلیک کرد. انگار که یه آماده باش بده. یکی یکی در اتاقا باز شد و مردا و زنایی که خیلی ترسناک بودن از اتاقا بیرون اومدن

اشتون عقب عقب رفت و اون پسر دستشو دور شونه ش انداخت

"این حیوون، با اشتون درافتاده!"

لوک بلند گفت درحالی که اسلحه ش به سمت کوپر بود. همه پچ پچ کردن. میدونستن لوک یه عروسک جدید پیدا کرده ولی نمیدونستن هنوز زنده ست و هنوز هم اینجاست. چشم همه به سمت اشتون برگشت و اون فقط سرش رو پایین انداخت

"میخوام ببینید، حتی اگه به اشتون چپ نگاه کنید، یا عروسک خطابش کنین، یا هرغلط اضافی دیگه، عاقبتتون چی میشه!"

لوک گفت و نگاه ترسون کوپر رو نادیده گرفت. یه لبخند کثیف زد و چخماق اسلحه رو کشید. اون پسر که دستش روی شونه ی اشتون بود، دستاش رو روی چشمای اشتون گذاشت و بنگ!

یه گلوله تو مغز کوپر خالی شده بود

"عاقبتتون این میشه، و میدونین بعد چیکار میکنم؟"

لوک گفت و چند نفر آب دهنشون رو از ترس قورت دادن

"جنازه تون رو با بدترین شکل میفرستم برای خانواده و دوستاتون؛ البته اگه چیزی مثلش رو داشته باشین. متیو، همین کارو با این حروم زاده انجام بده که حالمو به هم زد"

"بله"

یه مرد که گویا متیو بود دستای کوپر رو گرفت و کشیدش. پسر دستاش رو از روی چشمای اشتون برداشت و اشتون لوک رو روبروش دید

"من بهت-" برگشت پشت سرش، "میتونین برین، نمایش تموم شد!" داد کشید. وقتی همه برگشتن به اتاقاشون، لوک به سمت اشتون برگشت

"من بهت افتخار میکنم، بیبی"

"تو کُشتیش..."

اشتون با صدای ضعیفی گفت. لوک نفس عمیقی کشید و به اون پسر گفت میتونه بره. پسر لبخندی زد و رفت تو اتاقش. لوک پرینسسش رو بین دستاش گرفت و به سینه ش فشار داد

"هرکسی اذیتت کنه باید بمیره"

لوک با حرص گفت. اونا به سمت اتاقشون رفتن ولی قبل وارد شدن، اشتون ایستاد

"تو هم بعضی وقتا منو اذیت میکنی"

اون گفت. لوک در رو باز کرد ولی نرفت داخل. پوزخندی زد. اون اسلحه ش رو بیرون آورد و چخماق رو کشید. آماده بود. روی سرش گذاشت، درست روی شقیقه ش. چشمای اشتون گرد شدن

"همینو میخوای؟"

"نه- احمق نباش!"

اشتون داد کشید ولی لوک خندید. روی ماشه فشار آورد. اشتون پسر دیوونه ی روبروییش رو هُل داد و تیرش خطا رفت. تنها کاری بود که میتونست انجام بده

"تو یه دیوونه ای! یه روانی!"

اشتون فریاد کشید. یقه ی لوک که رو زمین افتاده بود رو گرفته بود و تکونش میداد ولی لوک فقط میخندید. نمیدونست چرا ولی خوشحال بود

"آره...آره پرینسس، الان اگه بیشتر داد بکشی صدات میگیره، دستتم بدتر میشه"

لوک با خنده گفت و اشتون آه کشید. پسری که رو زمین افتاده بود بلند شد و دستای اشتون رو آروم گرفت و بوسید. وقتی اشتون دستاشو دور گردنش انداخت، به خودش شک کرد. این پسر همونیه که سعی میکرد حدالامکان از لوک دور باشه، و الان، اول نمیذاره خودشو بکشه و دوم همچین بهش چسبیده که انگار جونش به لوک بسته ست

"هـِیا، لوک-" مایکل وقتی دید اون دوتا همونطوری همدیگه رو بغل کرده ن و ایستاده ن خندید، "خدای من! فااهاهاهاهاااک" اون با خنده گفت

"خفه شو مایکل، ما خوب نیستیم، برو"

لوک بهش پرید و اشتون رو هم با خودش کشید داخل اتاق. اون در رو قفل کرد و روی تخت نشست درحالی که پسر کوچیکتر رو میذاشت روی پاهاش. اشتون به تیشرت لوک چنگ زد و لوک محکمتر نگهش داشت

"مچم..."

پسر موطلایی نالید و لوک مچ صدمه دیده ش رو گرفت تو دستش. ورم کرده بود. لوک کمی فشارش داد که اشتون نفسش برید و یه آخ بلند سر داد

"من نمیتونم کاری بکنم، میبریمت بیمارستان"

"همون جایی که بوی بد میده؟"

اشتون بینیش رو چین داد و پرسید. لوک خندید و سرش رو تکون داد

"متاسفانه، ولی زود برمیگردیم خونه، خب؟"

"زود...؟"

"خیلی زود"


***احساس میکنم رفته رفته داره مزخرف میشه 0_0

مـ ـریـ ـلـ ـآ***

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top