17. خونه
نیمه شب بود. اشتون کل شب رو بیدار بود. مچ دستش خیلی درد میکرد، از خیلی هم بیشتر. نفسش به زور درمیومد و درد تا شونه ش رسیده بود. عرق سرد میریخت...
نمیدونست باید چیکار کنه. روی تخت غلت خورد. خواست از جا بلند شه تا دستش رو کمی زیر آب نگه داره که یه دست، مچ سالمش رو گرفت
"کجا؟"
لوک با یه چشم باز پرسید. اشتون دستش رو بیرون کشید
"مچ دستم درد میکنه..."
اون آروم گفت. لوک از جا بلند شد و کلید برق رو زد. هر دو پسر چشماشونو بستن ولی کم کم تونستن چشماشونو باز کنن. مچ دست اشتون کبود شده و ورم کرده بود. لوک اخم کرد. با لطافت دست پسر کوچیکتر رو توی دستاش گرفت. میدونست باید چیکار کنه
اون کمی مچ اشتون رو فشار داد که نفس پسر برید. لوک لبخند متاسفی زد و به چشمای درست عسلی-سبز پسر روبروییش نگاه کرد. اون زانو زد
"این شاید درد داشته باشه، ولی تا فردا بهتر میشه، میتونی تحمل کنی؟"
لوک پرسید. اشتون سرش رو تکون داد...ترسش از درد دیگه داشت میریخت!
"خب، با شماره ی پنج من، یک..." دست اشتون رو کمی فشار داد، "دو،" اشتون چشماش رو بست و آماده شد، "سه،" لوک لباش رو تر کرد، "چهار،" یه شماره مونده! ولی لوک با یه چرخش ناگهانی و دقیق مچ اشتون رو انداخت سر جاش. اشتون غافلگیر شد و فریاد بدون کنترلی از بین لباش بیرون پرید. لوک روی مچ اشتون رو بوسید، "پنج..."
اشتون احساس ضعف میکرد. ولی به هرحال همراه لوک روی تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابه. پسر بلوند دستاش رو دور بدن ظریف پسر کوچیکتر انداخت. خب، بدن اشتون زیاد هم ظریف نبود. اون کمی ماهیچه داشت ولی چون لوک زیادی چهارشونه و قد بلند بود اشتون کنارش کوچیک دیده میشد
آو
***
آقای کوپر با نگاه چپی به اشتون هشدار داد. اشتون سرش رو پایین انداخت.
"خیلی خب، فردا باید هفت چپتر از کتاب ما مردم فقیر، سه درس از ریاضیات و دو درس از جغرافی رو آماده باشی!"
"ولی من-"
"چیزی میخواستی بگی؟"
آقای کوپر خیلی ترسناک به اشتون نگاه کرد. اشتون سرش رو تکون داد و بعد اینکه آقای کوپر گفت میتونه بره، برگشت به اتاق. با یه دست میتونست کتاباش رو برداره. لوک دست دیگه ش رو بسته بود
آقای کوپر زیادی تکلیف گفته بود. اشتون آه کشید. خسته بود. شب رو نخوابیده بود و الان قطعا باید تا دیروقت بیدار میموند تا درسا رو بخونه. امروز کم مونده بود اون معلم دیوانه با خط کش بیگ اَسِش اشتون رو بزنه!
پسر موطلایی پشت میز نشست و شروع کرد به انجام دادن تکالیفش...لوک رو ندیده بود...ولی میدونست بعد بوسیدن پیشونیش رفته. این آرومش میکرد ولی ازش متنفر بود
"اشتون...بیبی؟"
لوک شونه ی اشتون رو تکون داد. پسر کوچیکتر که روی کتاباش خوابش برده بود از جا پرید. چشماشو مالید و زود به ساعت نگاه کرد...شیت! دوساعت خوابیده بود!
"خدای من! آقای کوپر حتما تنبیهم میکنه!"
اشتون زمزمه کرد ولی لوک شنید
"چی؟ اون تهدیدت کرده تنبیهت میکنه؟"
اون با چشمای گرد پرسید. اشتون لبخند ضعیفی زد
"من از پسش برمیام...فقط ، اگه میخوای موزیک گوش کنی از هدفونت استفاده کن"
اون گفت و لوک سرشو تکون داد. اون روی تخت دراز کشید و به پسر اِیمیش که سخت مشغول حل مسائل ریاضیات بود خیره شد. طوری که چشمای جدیش روی نوشته ها حرکت میکرد، حالتی که موهای طلایی-قهوه ایش داشت و دست خط تمیز ولی پیچ پیچیش همه و همه در برابر رنگ چشماش زانو میزدن. لوک دقت کرد رنگ چشمای اشتون عوض میشه. بعضی وقتا قهوه ای روشنه، بعضی وقتا عسلیه و بعضی وقتا هم سبزه. زیباترین حالتش عسلیه با رگه های سبز. لوک نمیدونست اشتون فکر میکرد عوض شدن رنگ چشماش خیلی عجیب غریبه...به نظر لوک خیلی هم خاص و زیبا بود
"کاری نداری؟"
اشتون با پوزخند گستاخش پرسید بدون اینکه به بالا نگاه کنه. لوک خندید
"نه...مشکلی هست؟"
"وقتی اونطوری بهم خیره میشی نمیتونم چیزی بنویسم"
اشتون غرغر کرد. لوک خندید. اون روی تخت غلت زد و پشتش رو به اشتون کرد. اون چشماش رو هم بست
"پس من یه کم چرت میزنم...وقتی کارت تموم شد بیدارم کن"
لوک با خستگی گفت و اشتون زیر لب باشه ای زمزمه کرد. بعد تقریبا دوساعت و نیم، اشتون تکالیفش رو تموم کرد. ساعت هشت شب بود. خمیازه کشید و کتاب رو محکم بست. وقتی لوک از خواب پرید تازه یادش افتاد لوک خواب بود
"تموم شد!"
اشتون با لبخند بزرگی گفت و خودشو روی تخت انداخت. لوک خندید و سمت اشتون که روی صورتش افتاده بود خزید. اون موهای اشتون رو لمس کرد. وقتی پسر کوچیکتر چونه ش رو روی تشک تخت گذاشت و با چشمای درست سبزش به لوک نگاه کرد، لوک نتونست کاری انجام بده جز لبخند زدن و ضربه زدن با انگشت اشاره ش روی بینی پسرک. اشتون خندید
"میتونیم بریم بیرون اگه خسته نیستی...میدونم خیلی وقته باهم بیرون نرفتیم"
اشتون خمیازه ای کشید ولی لبخند زد و موافقت کرد. اونا زود حاضر شدن و دست در دست هم از ساختمون خاکستری بیرون اومدن. اشتون احساس کرد روحش آزاد شده و ذهنش باز. لبخند زد...میدونست این قسمت از لوک به زودی دوباره خراب میشه ولی میخواست وقتی خوبه حداکثر استفاده رو بکنه، و میدونین چیه؟ اون از خودش برای این کار متنفر بود!
اونا با پای پیاده تو خیابونا گشت زدن. به مغازه ها سر زدن، گفتن و خندیدن. هیچکدوم به گذشته یا آینده فکر نمیکرد، هر دو داشتن در لحظه زندگی میکردن...چند تا بوسه اینجا و اونجا به همدیگه دادن و وقتی هر دو از پا دراومدن، تصمیم گرفتن برگردن خونه...خونه.
مثل هرشب، اشتون چشماشو زودتر بست و لوک بعد اینکه دستش رو روی گونه ی پسر کوچیکتر گذاشت خوابش برد...اون نمیدونست این کارش اشتون رو هم آروم میکنه...
***بله...یه چپتر شیتی دیگه -_- ساری گایز -_-
مـ ـریـ ـلـ ـآ***
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top