6. نمیتونه
"هـِ - هی!"
مایکل داد زد وقتی اشتون تی شرتش رو هم درآورد
"دیوونه شدی؟ ساعت هفت صبحه! میخوای بری تو آب؟ یخه ها!"
"خفه شو مایک"
اون گفت و تی شرت و جینش رو پرت کرد بغل مایکل. پسر کوچیکتر چیزی نگفت و منتظر موند تا اشتون هرکاری میخواد بکنه. اشتون نفس عمیقی کشید و آهسته رفت تو آب. دستش رو دراز کرد و مایکل زود کتاب رو داد دستش
"یه کتاب دیگه! کتاب "حقیقت درباره ی من" از نویسنده ی محبوبمه، میشنوی؟"
اشتون گفت. بقیه خواب بودن و این خوب بود. بزودی موج آرومی تو آب دیده شد با اینکه بادی نمی وزید
"میخوای از اول بخونمش؟ از اول میخونمش تا تو هم ببینی آیا اینا به تو هم میخورن؟"
اشتون گفت. مایکل با کنجکاوی داشت نگاه میکرد...
"اعتراف میکنم این کتاب را برای این نوشتم که دیگر مجبور نباشم پیش همه اعتراف کنم"
اشتون خنده ی کوتاهی کرد
"من اعتراف میکنم این کتاب را فقط نوشته ام تا دوستانم بخوانند و مرا بیشتر بشناسند، ولی مطمئنم هیچکدام از آنها یک پنی خرج خزعبلات من نمیکنند. من میخواهم آنها بدانند ولی دوستانم احمق تر از این حرف ها هستند. من دوستشان دارم ولی..."
یه چیزی به پای اشتون خورد...اون برگشت سمت مایکل
"تو میتونی بری بخوا-"
ولی مایکل همین الانشم رفته بود. وقتی اشتون برگشت، یه جلبک مچ دستش رو گرفت. اون ناگهانی از زیر آب بیرون اومد. اشتون فریاد نکشید، کتاب رو پرت کرد اونطرف تا نجاتش داده باشه و خودش نفس گرفت. وقتی یه جلبک دیگه دور مچ پاش پیچید فهمید الانه که بیفته؛ و افتاد. زیر آب روشن بود...یه جور روشنایی بی سابقه.
یه حباب بزرگ درست شد، اون ندید کی درستش کرد و سر اشتون رو تو خودش گرفت. اون تو دیگه آب نبود و اشتون نفسش رو بیرون داد...اون داشت مثل فضانوردا تو یه حباب نفس میکشید
اشتون یه نویسنده ست، اون انتظار هرچیزی رو از اتفاقات دور و برش داره
"هی...؟"
اون صدا زد و جلوتر رفت. به طور غیرعادی ای میتونست تو اون حباب به راحتی نفس بکشه...جلوتر که رفت، یه حباب دیگه دید...توش یه کتاب بود...
"قو"
کتاب اشتون!
قو!
اون اینجا چیکار میکنه؟ کی انداختتش؟ این پایین چه خبره؟ و اینجا بود که اشتون دست پاچه شد، تازه انگار داشت میترسید، این چه کار احمقانه ای بود؟ اون حتی فکر هم نکرده بود وقتی میخواست این کار رو بکنه، تمام فکر و ذهنش پیش اون برق زدن بود
اشتون آروم دستاش رو برد تو حبابِ کتاب و تونست کتاب رو لمس کنه
"میتونی بخونی؟"
اون پرسید. نمیدونست با کی یا با چی طرفه ولی میخواست بدونه چه خبره...میخواست دیگه نترسه، ولی نمیشد. صداش میلرزید و چشمای سبز-عسلیش بیش از حد گرد شده بودن...حتی پلک هم نمیزد چون شاید چیزی رو از دست بده. ولی نمیشه تا ابد با پلک زدن مبارزه کرد، پس در کسری از ثانیه مژه هاش رو هم افتادن و تو همین لحظه یه چیزی از پشتش رد شد. به قدمت یه پلک زدن بود...سی صدم ثانیه
"هی؟ من نمیخوام بهت صدمه بزنم...تو این حباب رو به من دادی، یعنی میخوای که اینجا باشم، پس خودتو نشون بده و من دیگه باهات کاری ندارم! یا...یا میتونیم دوست باشیم یا یه همچین چیزی، اصلا هرچی تو بگی! اصلا میتونی حرف بزنی؟"
اشتون داشت با خودش حرف میزد چون چیزی اون زیر نبود. فقط کتابش بود. کتاب ورق زده شد و روی یه صفحه ایستاد. اون صفحه تکون خورد و اشتون نگاهی بهش انداخت
"نه! من نمیتونم! ممنونم ولی...منتظرم هستن!" ماتیلدا التماس کرد. با جادوی چشمان لوییس افسون شده بود و اکنون نمیتوانست جان سالم به در برد. او "نمیتونم" هایش را تکرار میکرد ولی لوییس با حرف زدن معمولیش هم میتوانست او را مجبور به هرکاری کند. او حتی تلاش هم نکرد که دل ماتیلدا را برباید، همین که طراح لباسی بود که ماتیلدا به تن داشت، برای آن دختر کافی بود"
اشتون میخواست بیشتر بخونه ولی کتاب بسته شد. اون عکس خودش رو پشت جلد کتاب دید. اون موقع موهای بلند و محصور کننده داشت...چشماش انگار جادویی بودن و پوستش شفاف بود. اون زیبا بود ولی الان چنین حسی به خودش نداره...اون موقع هم نداشت!
"نمیتونی؟"
اشتون ناگهانی متوجه شد و اون موقع بود که به خودش اومد و دید خشکه و بیرون آب ایستاده...کتاب "حقیقت درباره ی من" اونجا نبود.
مریلآ
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top