35. جادوگر
لامار لباسی که روی سرش کشیده بود رو کنار زد. امن بود.
اینجا تاریک ترین منطقه ی اقیانوس بود. هیچ آبی آسمونی دیده نمیشد بلکه فقط شب بود که خودنمایی میکرد. شبی بدون ماه یا هیچ ستاره ای. شبیه مرگ بود. شبیه خون فرشته ای که افتاده. کمی ترسید. کمی جلوتر شنا کرد، تو تاریکی تنها چیزی که دید یه چراغ از ماهی بود. به امید بین ابر مرگ میموند. دلش کمی گرم شد. هاله ی چراغ، هر چند کوچک، دری رو روشن میکرد. دری که تنها راه نجات بود. لامار بدون هیچ معطلی بیشتر در رو زد. چهار ضربه برای شاهزاده لامار.
و در باز شد.
پری سبز آبی به سمت روشنایی بزرگتری شنا کرد. بی تردید زیباترین موجودی بود که تا حالا به این مکان قدم گذاشته بود و جادوگر اینو خوب میدونست. جادوگر در یک حباب نشسته بود.
"آه، لامار عزیزم.." اون گفت. "پسرکم، تو دردسر بزرگی که نیستی؟" صدای بم و مردونه ی جادوگر تو گوشای لامار زنگ خورد. بالاخره بالا رو نگاه کرد. چشمای آبی سلطنتیش پر از اشک بود. نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه، همین الانشم نمیدونست اشتو- آیوان در چه حالیه. "اوه نه.." جادوگر گفت. چشمای آرایش کرده ش پر از نگرانی شد. لبای سرخش آهی بیرون داد و دستای کشیده ش لامار رو به بالا دعوت کرد.
وقتی شاهزاده به نزدیکی جادوگر رسید، بغضش رو قورت داد. اون باید قوی میبود و جون خودش و جفتش رو نجات میداد.
"جفتم.. داره یادش میاد."
"واویلا!" جادوگر جیغی کشید و حبابش به زلزله افتاد. همه ی چراغ های تو محفل روشن شدن و بزودی لامار میتونست کل اتاق رو ببینه. یه خونه ی بزرگ و کهن بود، انگار که صدها سال بود کسی توش زنگی نکرده نبود. موجودات موذی دریایی از روشنایی فرار کردن و لای کتاب های بیشمار قدیمی خزیدن.
"اسمشو یادشه؟"
"نه.. هنوز نه.." لامار با ترس جواب داد، هاله ای از امید دور چشماش حلقه زده بود و این جادوگر رو هم آرومتر میکرد.
"خب.. خوبه.." اون زمزمه کرد و بعد خاروندن چونه ش حباش رو تکون داد، "فهمیدممم!"
"دو راه داری، علیحضرت." اون گفت، "چیزی به خوردش میدی تا همه چیز رو فراموش کنه. همه چیز رو، حتی تو رو، و در عوض همینجا میمونه و میتونی دوباره یادش بندازی." آهی کشید. "که اون موقع نمیدونم آیا دوباره چیزای انسانی یادش میاد یا نه. ریسک بزرگیه، حتی شاید نفس کشیدن رو هم فراموش کنه و به محض بیدار شدن بمیره."
وحشت کل وجود لامار رو گرفت، جادوگر که احساسش کرد، سریع راه دوم رو توضیح داد: "راه دوم، برگرده به دنیای انسانها."
روح لامار از بدنش پرید بیرون.
"ولی..!"
"علیحضرت عزیزم.. میدونم نمیخوای از دستش بدی اما میدونی که اگر اینجا بمونه هممون میمیریم. دیگه هیچ پری زیر دریا وجود نخواهد داشت. ما منقرض میشیم. روح اعظم چنان نفرینمون میکنه که حتی در دنیای نافانی هم نمیتونیم زندگی کنیم. مایع میشیم و در کل این دریا پخش میشیم. کسی نمیفهمه چرا و چطوری، چون همه ی اونایی که میدونستن، تا اون زمان از بین رفته ن." جادوگر ناله کرد، "انسانش کن. اون میتونه زمانی که پری بود رو به یاد بیاره. میتونه زنده بمونه. میتونیم زنده بمونیم."
"خیلی خب."
لامار لباسش رو روی سرش کشید. انرژی تاریکی ازش سر میزد. بدجور ترسناک شده بود، انگار همون آدمی نیست که خودش داشت از ترس سکته میکرد. "نقشه ای داری، پسرکم؟" جادوگر پرسید و با یه نگاه فهمید. "اوه، که اینطور." اون شیشه ای رو بین دستای سفید لامار گذاشت، "مراقب خودت و همه باش پرنس عزیزم.." جادوگر جمله رو تموم نکرده بود که لامار در خونه ش رو بست.
راهی که توش قدم میذاشت یک راه جدید بود، جدید و ترسناک.
باید خونی ریخته میشد.
باید خونی در این اقیانوس میریخت، باید ولوله ای به پا میشد تا اشتون برگرده، تا بمونه، با لوک. آیوان و لامار خسته ش میکردن، لوک بودن خیلی آسانتر بود. اون ترجیه میداد کل عمر نامنتهیش رو قهوه بخوره تا اینکه بدون اشتون بمونه.
و تصمیمش رو گرفت. حس میکرد بهترین تصمیمه. پس به دوست قدیمیش سر زد.
دوست معجون سازش.
مریلا.
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top