25. سعادت
"اشتون؟"
آفتاب عصرانه تو خونه افتاده بود...سه روز از اومدن مایکل به خونشون و ایمیل زدن اشتون به ام.آر میگذشت. لوک جلوی اشتون ایستاد...درست مثل یه پسربچه ی پنج ساله وقتی که چیزی میخواد و مظلوم به بزرگترا نگاه میکنه
"اشتون..."
اون دوباره صدا زد. اشتون سرش رو آروم بالا برد. لوک یه ژاکت سفید با جین مشکی پوشیده بود. روی ژاکت سفید حرف "اِی" حک شده بود...اون خیلی بانمک بود
"بپرس"
"تا کِی میخوای بهم نگی تو و کلوم پنهانی دارین یه کارایی میکنین؟ نگاهاتون به هم و رفتارتون باهم تو شک میندازتم که نکنه...نکنه...بین تو و کلوم یه چیزی بیشتر از...بی- بیشتر از- هیچی...فقط اگه چیزی هست به من هم بگو، چون هر چی هست حسابی مشغولت کرده"
لوک دلخور گفت. اشتون بهش نگاه کرد و آروم خندید...لوک اخم کرد
"اوه لوکی، برای خودت دوختی و بریدی؟"
اشتون گفت و برگشت به گوشیش نگاه کرد...هیچ ایمیلی از ام.آر نگرفته بود؛ اونا گفتن از ایده ی هرکی خوشش بیاد یه ریپلای براش میفرسته...شانس دیدار ام.آر از دست رفت...
"اش...!"
لوک نالید. جلوی اشتون زانو زد
"هی، زود باش! من با دوستای دیگه ت فرق میکنم، من همخونه ت هم هستم. بهم بگو...بگو!"
"لوک...اذیت نکن"
"اش!"
"خیلی خب باشه! بهت میگم ولی اگه به کسی بگی با همین دستام ریز ریزت میکنم چون اونموقع کلوم هم منو ریز ریز میکنه"
اشتون تهدید کرد و لوک با لبخند بزرگی که چال گونه هاش رو به نمایش میذاشت چهار زانو روی زمین پارکت نشست
کمی بعد صدای خنده ی لوک و اشتون از واحدشون میومد. اون مَرد، که نیم بوت های راک و جین پاره مشکی پوشیده بود، جلوی در ایستاد. اون یه بندتی مشکی که روش عکس لوگوی نیروانا بود به تن داشت و موهای بور رنگ شده و کوتاهش به سمت بالا جهت گرفته بودن. بدن رو فرمی داشت...
دکتر ونتز.
اون به در تقه زد. چند لحظه بعد در باز شد و لوک پشتش ایستاد. ژاکت بامزه ش باعث شد دکتر ونتز لبخند کوچولویی بزنه
"سلام احمق کوچولو"
"دکتر ونتز!"
"امروز داشتم پرونده ها رو بررسی میکردم، پرونده ی تو رو دوباره خوندم و متوجه شدم به این داروها احتیاج داری"
دکتر ونتز گفت و یه بسته دارو به طرف لوک دراز کرد. لوک گرفتشون
"خیلی ممنون! میتونستین بهم زنگ بزنین"
"آه،" اون موهای لوک رو به هم ریخت، "مشکلی نیست مَرد کوچک، من میرم، پاتریک کارم داشت" اون گفت و بعد، داشت میرفت که سوار آسانسور بشه. لوک لبخند زد و لپ هاش گل انداختن. دکتر ونتز مرد خیلی خوبی بود!
"کی بود؟"
"دکتر ونتز..."
"خب؟" اشتون منتظر پرسید. لوک بسته ی دارو رو بهش نشون داد. اشتون اخم کرد
"دارو؟"
لوک در رو بست و اومد کنار اشتون نشست
"آهام، اون بهم گفت بهشون نیاز دارم. اون مرد خیلی خوبیه آووو" لوک لبخند بزرگی زد. اشتون فقط بهش نگاه کرد...یه جورایی حسودی میکرد، اون عادت داشت فن گرلی لوک رو برای خودش و قهوه ببینه، نه چیز دیگه...البته اون بعضی وقتا برای ام.آر هم فن گرلی میکرد؛ ولی چون اشتون بیشتر تو مرکز فن گرلی های لوک بود، حسادت کرد. دکتر ونتز باید واقعا خوب باشه که آدم تیز بین و نکته سنجی مثل لوک شیفته ش هست
"من میرم یه چیزی برای شام درست کنم، تو هم میتونی درساتو بخونی"
اشتون گفت. این یعنی نیاز داره تنها باشه. لوک به این عادت داشت. همین که همخونه شه خیلی بود، اشتون عادت داشت دوستاشو از خونه بیرون بندازه ولی نزدیک سه ساله داره با لوک زندگی میکنه
چه سعادتی!
< A، دکتر ونتز...؟ پاتریک >
داریم میرسیم به جاهایی که من دوست دارم
مریلا.
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top