22. پزشکِ خانواده
اون دکمه ی قهوه جوش رو زد. سرش درد میکرد. فقط چراغ آشپزخونه روشن بود. بدنش درد میکرد. اون شونزده ساعتی که خوابید سیستم بدنش رو به هم زد، ولی بهش احتیاج داشت
نیمه شب بود. لوک داشت برای خودش قهوه آماده میکرد. میدونست داره این آخریا زیاده روی میکنه...میدونست معتاده، میدونست قهوه ی زیادی براش ضرر داره، برای فشار خونش. اما باز هم میخواست، بیشتر میخواست...احتیاج داشت
ماگش که روش عکس یه پنگوئن بود رو برداشت و پر کرد. هوا گرم بود. ولی قهوه ی خالی و بدون شکر رو خورد. کمی بعد هوا سرد شد...اون قبلا هم اینطوری شده بود...زیاد
پس فشارسنج رو برداشت و فشار خودش رو گرفت...فشار خونش زیاد بود. خیلی زیاد. باید میرفت دکتر تا با سرم و دارو بیارنش پایین، تجربه ش رو داشت. خیلی آروم لباساش رو عوض کرد و بدون هیچ حرفی به اشتون، از خونه بیرون رفت
نمیتونست رانندگی کنه، قلبش داشت از جا درمیومد و نفساش نامنظم بودن. لوک میدونست چطور باید تو این موقعیت خودش رو نجات بده...وقتی به کلینیک نزدیک خونشون رسید، به پذیرش رفت. ازش سراغ دکتر ونتز رو گرفت...اون رو میشناخت، میشد گفت دکتر خونوادگیشون بود
"لوک؟ دوباره؟"
"من- متاسفم"
لوک سرش رو انداخت پایین و دکتر ونتز دست به کار شد. به اون بیشتر بهش میومد یه راک استار باشه تا یه دکتر. وقتی حال لوک بهتر شد، ساعت دیگه پنج صبح شده بود
"به من گوش کن احمق کوچولو" دکتر ونتز روی لوک خم شد، "تا دو روز قهوه بی قهوه!"
"ولی-"
"معتاد بدبخت! قهوه بی قهوه! میخوای بمیری؟"
دکتر ونتز با چشمای گرد شده پرسید. لوک سرشو تکون داد، اون زیادی جوونه برای مردن!
"پس قهوه خوردنو کم کن!"
"میشه بستنی با طعم قهوه بخورم؟"
"بستنی زیادی هم قند خون میاره، هرکاری میخوای بکن، فقط خودتو نکش. هیچ میدونی فشارت چقدر بالا بود؟ چیزیت بشه عموت منو ریز ریز میکنه"
اون سرزنش کرد. لوک آهی کشید. میخواست بره خونه و یه ماگ پر از شیرقهوه بخوره ولی دکتر گفت تا دو روز یا بیشتر قهوه نخوره...مگه میشه؟
بلند شو خودم میرسونمت پسر جون، شیفتم داره تموم میشه"
دکتر ونتز گفت و لوک سرشو تکون داد. بعد اینکه دکتر حاضر شد، اونا از بیمارستان خارج شدن. دکتر ونتز خمیازه ای کشید و سوار ماشینش شد. لوک هم به دنبالش
"میدونی، خیلی وقتا آرزو میکنم منم اینسامنیا داشتم..."
دکتر ونتز خندید. لوک هم باهاش خندید. اون جلوی آپارتمان لوک نگه داشت و با لوک پیاده شد. اون همیشه مثل پدر دوم لوک بوده، البته اگه اینو درنظر نگیریم که لوک با خانواده ی عموش بزرگ شده...
لوک در واحد خودش و اشتون رو باز کرد. چراغا روشن بودن. اون اخم کرد، یعنی چه خبره؟
"لوک تویی؟"
صدای اشتون اومد و بعد خودش با موهای پراکنده و چشمای خواب آلود پیداش شد
"آره...آره..."
"خب لوک، من میرم، مراقب خودت باش، یادت نره بهت چی گفتم، احمق بازی هم درنیار"
"ممنون، دکتر ونتز، البته، دکتر ونتز"
لوک لبخند شیرینی زد و دکتر ونتز فقط زد رو شونه ش. اشتون بازوی لوک رو کشید و در رو بست، با خشم به لوک خیره شد
"هیچ میدونی چقدر نگران شدم؟ من فشارسنج رو دیدم، من ماگ خالیت رو دیدم، چراغ آشپزخونه رو هم که روشن گذاشته بودی، کجا رفتی؟"
اشتون سوال پیچش کرد. لوک آروم خندید
"هی آروم...آروم تر! من دیدم فشارم بالاست پس رفتم کلینیک نزدیک خونمون، همون که دکتر ونتز توش کار میکنه. امروز شیفتش بود و وقتی سِرُم من تموم شد گفت خودش میرسونتم و تا اینجا باهام اومد"
لوک توضیح داد. اشتون آهی کشید و دست لوک رو ول کرد. به دیوار تکیه داد و سُر خورد و روی زمین نشست
"دوباره...؟" اشتون آه کشید. ولی بعد انگار درد خودش یادش افتاد. "من...نمیتونم چشمامو روی هم بذارم...دارم دیوونه میشم لوک..." کم مونده بود گریه کنه. لوک جلوش نشست و مثل همیشه اشتون رو به آغوش کشید. اون همیشه هست تا پسر نویسنده رو به آغوش بکشه و بهش بگه همه چیز درست میشه
"من صدای خودمو میشنوم که داد میزنم، من میبینم، من یه برق سبز-آبی میبینم، لوک"
اشتون گفت. لوک اخم کرد...اون فقط صورت اشتون یادش بود، از پیک نیکشون فقط صورت اشتون و "دوستای شیطون" یادش بود...
اشتباه نکنین، اون انسان بود، اون دیگه پریزاد نبود که برتری داشته باشه...
< عموی لوک >
مریلا.
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top