14. نیمه شب

لامار خودشو کشید بالا و روی سنگ ایستاد. دستش رو جلوی خودش نگه داشت

"چشماتو باز کن"

اشتون دستاشو از روی چشماش برداشت و وقتی لامار رو روبروش ندید، برگشت سمت راستش. لامار با یه جفت پا ایستاده بود روی سنگ

"تو..."

اشتون نمیدونست چی بگه...همه چیز زیادی غیرقابل باور بود

"تو لختی!"

این اولین چیزی بود که تونست به زبون بیاره و اینجا بود که لامار خندید. اون پرید روی سبزه ها و دوید تو چادر

"سرده!"

اون داد زد و اشتون هم دنبالش دوید. اون یه دست لباس و یه باکسر تمیز که داشت رو داد بهش تا بپوشه. خودش برگشت و پشتش رو به پسر پریزاد کرد

"خب...ممنون، این لباسا خیلی راحتن...اووه نایک، نایک دوست دارم. میدونی من بعضی چیزا از دنیای شما یادم مونده چون "قو" رو داشتم"

اون گفت و خندید. اشتون زیاد خوشحال نبود

"به من گوش کن" اون برگشت سمت لامار. هر دو روی زمین نشستن

"یکبار همه چیز رو خیلی خوب برای من توضیح بده"

"من تغییر ماهیت دادم چون ظرفیت پر بود. میخواستم دوباره انسان باشم و میلا هم میخواست اون پایین بمونه. پس با یه سوئیچ ساده من و میلا جامون رو عوض کردیم. اون یه دم متالیک قرمز داره...واقعا شبیه ملکه ها شده بود! هی! من کتابای تو و کتاب خودم رو هم برداشتم!"

لامار با ذوق گفت. اشتون سرشو تکون داد...اون کیسه ی خواب میلا رو داد به لامار...نیمه شب بود. میتونست بگه امروز طولانی ترین و بدترین روز عمرش بود. دوستش رو از دست داد...تنها موند...انتظار کشید، کم مونده بود بمیره!

"تا نیمه شب چیز زیادی یاد هیچکدوممون نمیمونه...نه من، نه تو، نه میلا. پس هرکاری میخوای بکن و هر سوالی داری بپرس"

لامار گفت. اشتون زود دفتر یادداشتش رو برداشت و به یادداشت هاش اضافه کرد. همه چیز رو نوشت...همه چیز رو. برای خودش نوت گذاشت که یادش نره...

"خب. من سوالی ندارم، ولی...میلا خوشحال بود؟"

"البته! داشت از ذوق میمُرد. البته منم بودم از ذوق میمُردم، یه نامزد به اون خوش هیکلی و جذابی، یه مقامی مثل ملکه ی آینده، یه دم متالیک قرمز...یه تاج بزرگ مرواریدی...حلقه ی ازدواج مرواریدی، و از همه مهمتر، خودش گفت دیگه کسی نمیتونه از آب جداش کنه"

الان که لامار میگه، اشتون به یاد آورد که هرگز نفهمید چرا میلا شنا رو گذاشت کنار با اینکه عاشق آبه...

"تو نشانه ها رو نمیگیری؟ جدا نمیگیریشون یا خودتو زدی به اون راه؟"

لامار تلخ پرسید. اشتون با حرص بهش نگاه کرد...فکر کنم دوباره بلند بلند فکر کرده بود

"باز چه نشانه ای، آقای پریزاد؟"

لامار خندید. اون دستاش رو به هم مالید

"میدونی، دوتا نشانه هست. یکی رو باید خودت پیدا کنی و درباره ی منه. دومی اینکه اون به من گفت، دیگه کسی نمیتونه منو از آب جدا کنه. این یعنی یه نفر بوده که نذاره میلا شنا کنه"

درست میگفت...اون یه کس کی میتونست باشه؟ اشتون بیشتر باید فکر میکرد، ولی ذهنش خسته بود

"یعنی میگی...میلا بدون هیچ ناراحتی خانواده و دوستاش رو فراموش کرد؟"

اشتون پرسید. لامار خندید

"هرکی بره اون زیر، دیگه هیچ فکر منفی ای نمیکنه..."

این آخرین جملاتی بودن که لامار قبل خواب به اشتون گفتشون. اشتون گیج به ساعت نگاه کرد...درست نیمه شب بود...بدون اختیار پلکاش رو هم افتادن و به خوابی فرو رفت که بهش نیاز داشت...بدون هیچ رویایی.

مروارید

مریلآ

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top