10. سبز-آبی
"اشتون!"
مایکل مثل همیشه داشت داد میزد
"دارن میان!"
اشتون با هراس گفت. اون پسر به پشت سرش نگاه کرد و اشتون هم همینطور. اون پسر دست اشتون رو کشید و اشتون بهش نگاه کرد
" "حقیقت درباره ی من" به منم میخوره؛ من کتابای اِم.آر رو حفظم"
اینها رو گفت و با یه شیرجه رفت تو آب و وقتی باله ی سبز-آبیش رو سر و صورت اشتون آب پاشید، اون احساس کرد الانه که سکته کنه...اون یه مرمَن بود! یه- یه پری دریایی مرد...
"هی اشتون! ما برگشتیم!"
اشتون حتی نتونست تشخیص بده کی بود که اینو گفت. به آب خیره شد...یه جفت چشم درخشان آبی رو احساس میکرد که به روحش خیره شدن...از زیر آب. حالت تهوع داشت و میخواست فریاد بزنه، ولی در همین حال، میخواست آروم بخوابه و اون پسر رو به خودش فشار بده...
احساسات ضد و نقیض باعث مرگ بشریتن
"اشتون؟"
میلا جایی که پسر دریایی ایستاده بود ایستاد و به اشتون خیره شد...اشتون بهش نگاه کرد
"برگشتین؟ میتونی اونجا واینستی؟"
"اینجا؟"
میلا با شک پرسید و اونطرف سنگ ایستاد
"خب، به چی رسیدی؟"
"یه چیز زیبا، با پولک های سبز-آبی و صورت بی نقص، مغز پرکار و ذهن هشیار"
"واو! من که از این چیزا سر درنمیارم پس بای!"
میلا با خنده گفت و از آب بیرون رفت. اشتون دوباره به آب خیره شد ولی وقتی برقِ شنای اون پسر رو دید که رفت، از جاش بلند شد
کتاب "رویا پردازنده" سرجاش نبود...اشتون خندید. اون به چادر برگشت و لباساش رو پوشید. فقط پاهاش خیس بود
"چی شده؟ زیادی خوشحالی؟"
مایکل جیغ کشید و پرید رو کول اشتون
"هی! بیا پایین، کمرم! آخ مایکل!"
کلوم ایمیل هاش رو چک کرد. یه ایمیل کاری بهش گفته بود تا دو روز دیگه باید بیانیه ش رو ببره تحویل سازمان بده. یه لعنت زیر لبی فرستاد، اون یه کلمه هم از بیانیه ش رو ننوشته بود!
"گایز، بهتره فردا برگردیم، تا همینجاشم زیاد موندیم"
کلوم گفت. دل اشتون ریخت
"من- من میمونم"
"منم همینطور!"
میلا با سرخوشی گفت
"من باید برگردم، کار دارم. داریم به جشنواره ی مجله نزدیک میشیم و من چهارتا مصاحبه میخوام"
تیفانی گفت. اون یه خبرنگار ویژه بود که برای یکی از بهترین مجله ها کار میکرد. از راه همین مجله بود که تیفانی و میلا با اشتون آشنا شدن. مایکل آه کشید
"من میخوام بمونم-"
"مایک...میتونی با من برگردی؟"
کلوم پرسید. مایکل میخواست بمونه...ولی...یه چیزی تو چشمای کلوم موج میزد که مایکل رو مجبور کرد بگه: "البته، فردا صبح راه میفتیم، رئیسم شاید باهام کار داشت"
"نمیشنوید؟ من نمیخوام برگردم، من اینجا کار دارم!"
اشتون غرغر کرد. کلوم اخم کرد
"میتونی بمونی ولی تنها موندن اینجا خطرناکه"
"منم گفتم که میخوام بمونم..."
میلا با لحن ناراحتش گفت. اون میخواست دوباره آب رو لمس کنه...به دور از چشم تیفانی میخواست از صبح تا شب تو آب بمونه.
"پس...شما دوتا میمونین، من، کلوم و مایکل برمیگردیم"
تیفانی زود تصمیم گرفت.
"و بعد مایکل برمیگرده و خودش با شما میمونه و بعد میتونین برگردین"
اون ادامه داد و همه موافقت کردن. شب، اشتون به زور خودش رو قانع کرد که بهتره بمونه تو چادرش. میخواست بره بیرون و شاید دوباره اون موجود زیبا رو دید، ولی نمیخواست تو دردسر بیفته...اون حتی اسم پسر رو هم نمیدونست
ولی میدونه قراره بزودی اسمش رو هم بدونه
شغل مایک
مریلآ
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top