°8°
•19 روز تا کریسمس•
لویی به آرومی از دست دختر و خواهرشوهرش فرار کرد تا به طبقه بالا بره و نامهی اون روز رو بخونه.
___
کریسمس 2010
لویی عزیز،
دارم این نامه رو با سرعت هر چه تمامتر مینویسم، چون هر لحظه ممکنه از راه برسی. متاسفم که نمیتونم امسال یه نامه بهتر بهت بدم اما در عوض یه عکس از خودمون موقع اسکی بهت میدم که جما ازمون گرفته...
آخه چه هدیهای بهتر از یه عکس از صورت خوشگل من میتونه باشه؟
یه دنیا عشق برای تو.
بوس بوس. هری
___
لویی نگاهی به عکس انداخت و لبخندی زد. اون رو روی میز کنار تخت گذاشت و از اتاق بیرون رفت تا به آشوبی که توی خونه به پا بود، بپیونده.
روزشون رو با تزئین خونه گذروندند تا حال و هوای کريسمس رو توی اون چهاردیواری زنده کنند.
هری قطعا بهشون افتخار میکرد.
عصر بود که هالند حین تماشای فیلم خوابش برد و لویی اون رو به اتاقش برد.
وقتی که برگشت جما رو توی اتاق نشیمن ندید، پس به سمت آشپزخونه رفت و اون رو در حال درست کردن قهوه پیدا کرد.
"ممنونم که امروز کمکمون کردی."
"ممنون از تو که باهام تماس گرفتی!" جما آهی کشید و نگاهش رو به سمت لویی برگردوند. "خونهی مامان که چند ساعتی ازمون فاصله داره و لاتی هم که کل هفته رو سرکاره و برای وقت گذروندن در دسترس نیست... یکم احساس تنهایی میکنم."
"اینجا خونهی تو هم هست، جم. میتونی هر موقع که خواستی پیش ما بیای." جما لبخندی با شنیدن حرف لویی زد.
لویی میدونست که از مکالمه قبلیشون یکم رابطهی بینشون متشنج شده.
"نمیخوام که رابطه بینمون خراب بشه... تو خواهرمی جما، من دوستت دارم و درست همونطور که تو کنار منی، من هم کنار توأم." میتونست برق چشمهای دختر رو، که به خاطر اشکهاش بود، به وضوح ببینه.
"منم دوستت دارم لویی." جما قدمی به جلو برداشت و لویی رو توی بغلش کشید. "تو هم برادر منی." کمی توی اون حالت باقی موندند و از حضور همدیگه آرامش گرفتند.
"ازت یه خواهشی دارم." لویی در حالی که از بغل جما جدا میشد، زمزمه کرد و جما با چشمهای منتظر بهش خیره شد.
"میخوام بهم بافتن مو رو یاد بدی."
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top