°5°

•22 روز تا کریسمس•

صبح با حال خوبی از خواب بیدار شد. روز پر باری داشت و تونست تمام وسایل اهدایی رو توی جعبه بذاره و بره تا به کارهای تموم نشده‌ش رسیدگی بکنه.

بعد از ظهر بود که دست از کارهاش کشید تا بره و برای وقتی که هالند قراره برسه، شکلات داغ آماده بکنه. می‌دونست که هر لحظه ممکنه از راه برسه، چون یک‌شنبه بود و اون‌ها عادت داشتند تا توی اون روز فیلم ببینن و شکلات داغ بخورند. حتی قبل از رفتنِ هری هم این عادت رو داشتند و حالا، این یکی از کارهایی بود که باعث می‌شد لویی و هالند به هری احساس نزدیکی بکنند.

به ساعت نگاهی انداخت. ساعت 5 عصر بود و دخترش هر لحظه ممکن بود برسه، پس تصمیم گرفت تا بره و نامه بعدی رو بخونه.

___
کریسمس 2007

لویی عزیز،
کریسمس امسال من و خانواده‌م قراره فیلم‌های کمدی-رمانتیک رو تماشا کنیم و امیدوارم تو هم به ما بپیوندی. قراره کلی بهمون خوش بگذره و دوست دارم این لحظات رو با تو به اشتراک بذارم.
می‌دونم از این سبک فیلم‌ها متنفری اما لطفا به خاطر من بیا. خیلی خوشحال میشم که تو رو توی خونه و کنار خودم داشته باشم. اول هم قراره نوت‌بوک رو تماشا کنیم.
پی‌نوشت 1. اگر نیای کادوی تولدت رو بهت نمیدم.
پی‌نوشت 2. اگر یه کوچولو گریه کردم حق نداری مسخره‌ام کنی‌.
با عشق.
بوس بوس. هری
___

وقتی که گریه‌های هری به خاطر اون فیلم رو به یاد آورد، به خنده افتاد‌.
صدای در مانع مرور خاطراتش شد، پس به سمت در ورودی رفت. به محض باز کردن در، دختر کوچولوی فرفریش به سمتش دوید. "بابایی! خیلی دلم برات تنگ شده بود." دختر گفت، در حالی که خودش رو توی بغلش جا می‌کرد.

"سلام عزیزدلم... منم دلم برات تنگ شده بود." لویی گفت و دخترش رو محکم توی بغلش کشید. "همه‌ چیز رو برای امشب آماده کردم. عمه‌ لاتی کجاست؟"

"درست همین‌جاست!"
صدای خواهرش رو شنید که داشت با چمدون هالند به سمتشون می‌اومد. دخترش رو زمین گذاشت و به سمت خواهرش رفت."سلام لاتز" گفت و خواهرش رو توی بغلش کشید و برای چند لحظه توی بغل هم موندند."ممنونم که این چند روز مراقب هالند بودی. فکر کنم به این تنهایی احتیاج داشت."

"حرفش رو هم نزن. خودت می‌دونی که هر وقت بهمون نیاز داشته باشی ما کنارتیم." لویی می‌خواست چیزی در جواب بگه که دخترش برگشت و به پای لاتی چسبید. "برای شبِ فیلم پیشمون بمون." هالند گفت و منتظر به لاتی زل زد. لاتی لبخندی زد و روی پاهاش نشست تا هم قد هالند بشه.

"ممنونم از پیشنهادت اما فکر کنم بهتر باشه که با پدرت وقت بگذرونی. یادته که با هم چه حرف‌هایی زدیم؟" صدای آه کوچیکی که دخترش کشید رو شنید و بعد تکون آروم سرش رو دید.

"خوبه" لاتی گفت و هر دوشون رو بغل کرد. کمی بیشتر لویی رو توی بغلش فشرد و کنار گوشش زمزمه کرد. "یادت باشه که تو تنها نیستی لو. ما خانواده‌ی توئیم و همیشه کنارتیم."

بدون اینکه مهلتی به لویی برای جواب دادن بده، ازش جدا شد و به سمت در رفت. "کریسمس می‌بینمتون!"

اتاق برای چند لحظه ساکت بود تا اینکه هالند شروع به حرف زدن کرد."من میرم پتوها رو بیارم. تو هم برو شکلات‌ها رو بیار."

"درست مثل پدرت رئیس بازی درمیاری." لویی با لبخند بزرگی‌ گفت. هالند که پایین پله‌ها بود، به سمتش برگشت."معلومه که این کار رو می‌کنم!"

بعد از ده دقیقه آماده‌سازی، توی بغل همديگه روی کاناپه جمع شدند و توی دست هر کدومشون یه لیوان شکلات داغ و چند تا بيسکوئيت بود. "امروز یه فیلم عاشقانه قراره ببینیم."

"چه فیلمی؟"

"نوت‌بوک"

"این فیلم موردعلاقه بابا بود."

"می‌دونم عزیزم"

لویی از گوشه‌ی چشمش تونست تکونِ آرومِ سرِ دختر و لبخند کوچیکش رو ببینه.

°°°
کلیژن هم آپ شده... دوست داشتید بهش سر بزنید.

~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top