°21°

•6 روز تا کریسمس•

"همگی آماده بشید که می‌خوایم بزنیم به دل جاده!" این اولین چیزی بود که لویی به محض باز کردن چشم‌هاش شنید و بعد احساس کرد که یه نفر روش افتاده. "نایل، چه مرگته؟"

"بلند شو باید بریم!"

"اصلا نمی‌فهمم چی میگی نایل."

"یه گردش کوچولو برای خودمون تدارک دیدم." دوستش همون‌طور که از روی تخت بلند می‌شد، توضیح داد. "آماده شو. تا یه ساعت دیگه میریم."

یک ساعت بعد لویی توی ماشینی نشسته بود که نایل کرایه کرده بود. جما و هالند عقب نشسته بودند و با هم فیلم تماشا می‌کردند. "هنوز هم نفهمیدم کجا قراره بریم."

"الان داریم به شهر اوترخت میریم ولی توی هارلم هم توقف‌ می‌کنیم تا قلعه رو ببینیم."

"پس‌ برای همه چیز‌ برنامه ریختی."

"آره!" دوستش‌ با سرخوشی‌ جواب داد. "فکر کردم بهش نیاز داریم."

یک ساعت بعد اون‌ها توی هارلم بودند. نایل ماشین رو پارک کرد و همگی از ماشین پیاده شدند تا به سمت قلعه برن. تصمیم گرفتند تا به یه گروه برای بازدید بپیوندند که البته هالند خیلی از این تصمیم خیلی راضی بود. لویی توی هر اتاق از هالند عکس‌ می‌گرفت تا اون‌ها رو برای آنه ارسال کنه.

بعد از تموم شدن بازدیدشون به دنبال مکانی‌ گشتند تا بتونن یه چیزی بخورند. انقدر حواسش پرت بود که دخترش‌ مجبور شد بازوش رو نیشگون بگیره تا توجه‌ش رو جلب کنه. "نگاه کن!" هالند زمزمه‌کنان به چند قدم جلوتر که نایل و جما دست در دست قدم می‌زدند، اشاره کرد.

لویی لبخندی زد و نتونست جلوی خودش رو بگیره و از اون‌ها هم عکسی گرفت تا بعدا برای آنه ارسال کنه. می‌دونست که اون زن با دیدنش‌ هیجان‌زده میشه.

چند دقیقه بعد به ماشین برگشتند و مسیرشون به سمت اوترخت رو ادامه دادند. اون شهر فقط 20 دقیقه باهاشون فاصله داشت، پس لویی تصمیم گرفت عقب بنشینه تا بتونه نامه‌ی اون روز رو بخونه.

____
کریسمس 2023

لویی عزیز،
فکر کنم امسال بهترین سالی بود که داشتیم. تمام تجربیات خوب و بدی که داشتیم بهمون کمک کردند تا پدرهای بهتری باشیم. درسته که گاهی اوقات دعوا و گریه‌هایی هم داشتیم اما بعد فقط با دیدن دخترمون همه‌ چیز آروم می‌شد... و همین بودنش‌ کنار ما ارزش تمام سختی‌ها رو داره.
ممنونم که توی تمام این لحظات همراهم بودی.
دوستت دارم.
بوس بوس. هری
____

با رسیدن به اوترخت لویی از دوستانش جدا شد تا با آنه تماس‌بگیره."سلام عزیزدلم."

"سلام آنه. نایل ما رو برای یه سفر‌جاده‌ای گروگان گرفته." صدای خنده مادرشوهرش از پشت خط به گوشش رسید. "این قطعا از اون کارهاییه که نایل انجام میده. حالتون چطوره؟ هنوز هم قراره روز قبل کریسمس‌ برگردید؟"

"خوبیم. همه چی خوبه. آره پروازمون برای ظهر اون روزه." لویی گفت."تماس‌ گرفتم تا هم این رو بهت بگم و هم اینکه قراره یه عالمه عکس برات بفرستم."

"عالیه. نمی‌تونم برای دیدنشون صبر کنم. جما و هالند رو از طرف من ببوس."

"به نایل‌ میگم جما رو از طرفت ببوسه! چند روز دیگه می‌بینمت. دوستت دارم." لویی گفت و قبل از اینکه آنه فرصتی برای پاسخ دادن داشته باشه، تماس رو قطع کرد.

ادامه‌ی ظهرشون صرف گردش توی مرکز خرید و پیدا کردن یه رستوران خوب برای خوردن یه ناهار در آرامش شد.

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top