°20°

•7 روز تا کریسمس•

برنامه‌هایی که روز قبل ریخته بودند به تعویق افتاده بود، چون به محض این‌که تصمیم گرفته بودند تا از خونه بیرون بروند برف سنگینی شروع به باریدن کرده بود؛ اما امروز هوا بهتر به نظر می‌رسید. پس لویی و هالند برای گذروندن روز پدر و دختریشون و جما و نایل هم برای قرارشون خونه رو ترک کردند.

لویی و هالند به Sotto Pizza رفتند، اون‌جا یکی از اولین رستوران‌هایی بود که توی اولین سفرشون به آمستردام با هری رفته بودند.

"واقعا از این شهر خوشم اومده بابا."
"منم همین‌طور عسلم." لویی با لبخند کمرنگی گفت. "می‌دونی، در واقع‌ می‌خواستم راجع به یه چیزی باهات صحبت کنم."
"دارم گوش میدم!" دختر کوچولو گفت و برش بعدی پیتزاش رو برداشت.

"توی چند روز گذشته داشتم یه سری نامه رو می‌خوندم... نامه‌هایی که پدرت توی سال‌های گذشته برای من نوشته بود. و نامه‌ی دیشب در مورد اولین باری بود که راجع به تو بهم گفت." چشم‌های درخشان دخترش حالا کاملا روی اون متمرکز شده بودند."و... می‌خواستم بدونم دوست داری نامه‌ی امروز رو با هم بخونیم؟ چون اگر اشتباه نکرده باشم این نامه مربوط به اولین کریسمس سه نفرمونه."
"آره!" دختر با هیجان گفت. "معلومه که می‌خوام!"

بعد از اون صحبت کوتاه، موضوع صحبتشون رو به کلی تغییر دادند. وقتی که غذاشون تموم شد، لویی دخترش رو به Van Stapele برد و یه جعبه‌ی بزرگ بیسکوئیت‌های‌ شکلاتی خریدند که البته حسابی مورد علاقه‌‌ی لویی بودند. "یه جعبه زیاد نیست؟"
"اوه عسلم باور کن هر چقدر از این بیسکوئیت‌ها داشته باشی، کمه!" لویی گفت و جعبه رو باز کرد. "این بیسکوئیت‌ها ترکیبی از شکلات تلخ و شکلات سفیدن. قول میدم یکی از خوشمزه‌ترین چیزهایی باشن که خوردی!"

هالند به لحن هیجان‌زده‌ی پدرش خندید و لویی با خوشی نگاهش‌ کرد. گونه‌هاش به خاطر سرما گل‌ انداخته، فرهای سرخش‌ بهم گره خورده و چشم‌های آبی رنگش‌ غرق در خوشی بودند. می‌خواست اون تصویر رو تا ابد توی ذهنش‌ نگه داره. می‌خواست اون خنده رو برای همیشه روی لب‌های دخترش حفظ کنه.

چند ساعت بعد اون‌ها توی خونه روی مبل‌ نشسته بودند و نامه‌ی اون روز توی دستشون بود. لویی آهی کشید و با صدای بلند مشغول خوندن نامه شد.

___
کریسمس 2022

لویی عزیز،
باورم نمیشه که رسما پدر شدیم!
البته می‌دونم که هالند فعلا به صورت آزمایشی پیش ماست ولی باور دارم که قراره اجازه بدن تا پیش ما بمونه.

خیلی هیجان زده‌ام لویی! نمی‌تونم صبر کنم تا حضانتش رو بهمون بدن اما برای الان، خوشحالم که قراره برای کریسمس پیش ما بمونه. می‌دونم که همه اعضای خانواده بی‌صبرانه منتظرن تا شب سال نو ببیننش. نایل بهم گفت یه عالمه کادو براش میاره!

می‌دونم که قبلا اشاره کردم که خیلی خوشحالم اما واقعا هستم! اولین باری که توی پرورشگاه دیدمش، دلم رو برد و بعد وقتی‌ که دیدم چطور شما دو نفر با هم جور شدید مطمئن شدم که هالند عضوی از خانواده‌ی ماست.

اگر بتونم متقاعدت کنم که یه عکس خانوادگی بگیریم، عکس رو ضمیمه نامه می‌کنم.

دوستت دارم.
بوس بوس. هری
____

با تمام شدن نامه، لویی به دخترش نگاه کرد. چشم‌های هالند کمی‌ خیس شده بودند. عکس خانوادگیشون رو از توی پاکت بیرون آورد و به دختر نشون داد.
توی عکس، هری و لویی توی اتاق نشیمن خونه آنه، روی فرش نشسته بودند و یه دختر دوساله‌ی مو قرمز هم کنارشون داشت کادوهاش رو باز می‌کرد. عکس ساده‌ای بود اما برای اون‌ها ارزش زیادی داشت.

"پیش خودت نگه‌ش دار عسلم." لویی گفت و عکس رو به دست دخترش داد.
"ممنونم." دختر عکس رو گرفت. "وقتی‌ که توی دانکستر بودم عمه دیزی و عمه فیبز راجع به مامان‌بزرگ جی بهم گفتن. برام تعریف کردند که وقتی اون رفت اون‌ها هم خیلی کوچولو بودند... درست مثل بابا اچ و من. و گفتن که تو همیشه کنارشون بودی. گفتن که درسته من کوچیکم اما قوی‌ام. اینکه بابا اچ قراره همیشه کنارم باشه... توی‌ خاطراتم و توی هر لحظه از زندگیم."

"کاملا‌ درسته لاو."

"حالا فقط من و تو توی یه تیم در برابر دنیاییم، بابا!" لویی نتونست جلوی خودش رو بگیره و قطره اشکی روی گونه‌اش چکید. و نه، این گریه از روی غم نبود. اون اشک، اشک خوشحالی بود. خوشحالی از داشتن هالند و یه خانواده که حمایتش می‌کردند. دخترش به سمتش رفت و بغلش کرد.

نمی‌دونست چقدر توی اون حالت مونده بودند اما وقتی که دست‌های دیگه‌ای هم دورشون حلقه شدند، چشم‌هاش رو باز کرد و جما و نایل رو دید که بغلشون کرده بودند.

"ما هم بغل می‌خواستیم!" نایل با لبخند بزرگی گفت. "ممنونم." و زمزمه‌ی لویی قطعا به گوش اون دو نفر رسید.

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top