°19°
•8 روز تا کریسمس•
"من و جما امروز داریم به یه جور قرار میریم." مشغول خوردن صبحانه بودند که نایل، لویی رو خطاب قرار داد.
"عجب! انتظارش رو نداشتم!" لویی جرعهای از قهوهش نوشید. "خوشحالم که شما بچهها دارید همه چیز رو بینتون درست میکنید."
"فکر کردم که شاید بتونیم به همدیگه یه شانس دوباره بدیم... البته اگر هر دومون تو این مورد هم نظر باشیم."
"خب این خبر قراره حسابی هالند رو خوشحال کنه."
اینطور که مشخص بود، روز خوبی رو شروع کرده بودند. با خبری که نایل بهش داده بود و دختر و خواهر شوهرش که برای یه گردش دخترونه با هم بیرون رفته بودند، واضحا روز خوبی بود. با خودش فکر کرد که با وجود قرارِ نایل و جما احتمالا بتونن یه شب پدر و دختری با هالند داشته باشند. میتونست دخترش رو به قنادی بزرگ مرکز شهر ببره.
از اونجایی که اون روز صبح، کار خاصی برای انجام دادن نداشت تصمیم گرفت که با خواهرانش تماس بگیره. "هی لو." صدای شیرین خواهرش رو از پشت خط شنید."هی فیبز!"
"خوشحالم که صدات رو میشنوم لو. آنه بهمون گفت که به آمستردام رفتی." و اون موقع بود که لویی احساس گناه کرد. انقدر روی درد خودش تمرکز کرده بود که خانوادهش رو از زندگیش کنار گذاشته بود."من واقعا متاسفم. میدونم که خیلی افتضا-"
"آروم باش لو. من قرار نيست سرزنشت کنم. ما ازت ناراحت نیستیم... درک میکنیم که به یکم فضا احتیاج داشتی تا بتونی با شرایط کنار بیای." دختر با لحن صادقانهای گفت. "میدونستیم که این اتفاق میفته... که تو خودت رو از همه دور میکنی تا وقتی که آمادهی رو به رو شدن با همه چیز بشی."
"کی اینقدر عاقل شدی فیبز؟"
"همیشه عاقل بودم. تو فقط نمیخواستی قبولش کنی!" خواهرش با خنده گفت. "دلم براتون تنگ شده... برای همتون."
"و ما هم دلتنگ توئیم، لو."
برای چند ثانیه هر دو سکوت کردند تا اینکه خواهرش اون سکوت رو از بین برد. "خب... بهم بگو این مدت چه کارهایی کردی." لحن دختر حالا آرومتر از قبل بود.
و این جوری بود که بیشتر صبحش رو به صحبت با خواهرش گذروند. وقتی که تماس رو قطع کرد، لبخندی روی لب داشت و احساس خوشحالی میکرد.
به ذهنش سپرد تا روز بعد هم با آنه تماس بگیره.
سراغ کولهش رفت تا نامه بعدی رو برداره. میدونست که تعداد کمی از نامهها باقی موندند و این کمی مضطربش میکرد. نمیدونست وقتی که بالاخره نامهها تموم بشن باید چیکار کنه... اما نگرانیش رو کنار زد و روی تخت نشست تا نامهی اون روز رو بخونه.
___
کریسمس 2021
لویی عزیز،
این اولین کریسمسیه که رسما شوهریم!
بگو ببینم اینکه خوشتیپترین مرد دنیا شوهرته چه حسی داره؟
میدونم که چند روزیه خیلی کنارت نیستم اما بودن توی پرورشگاه حسابی سرم رو گرم کرده. واقعا دوست دارم امسال کریسمس تو هم باهام بیای.
چند هفته پیش یه دختر کوچولو رو به اینجا آوردند. اسمش هالنده و موهای قرمز و فرفریای داره. از همون لحظهی اول حسابی دل منو برد. چشمهاش درست هم رنگ چشمهای توئه و واقعا شیرینه! فقط دو سالشه اما حسابی سرسخته. فکر کنم ازش خیلی خوشت بیاد.
میتونم صدای باز شدن در ورودی رو بشنوم و فکر کنم که تو از راه رسیدی. باید برم!
دوستت دارم.
بوس بوس. هری
___
و حق با هری بود... از همون لحظهای که لویی هالند رو دیده بود، همون وقتی که دختر فقط دو سالش بود، حسابی مجذوبش شده بود.
•••
میدونم یه مدته آپها دیر میشه ولی واقعا واقعا سرم شلوغ بوده. سعی میکنم زودتر به رولل سابق برگردیم :)
دوستتون دارم💚
~آیدا🌻
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top