°16°

•11 روز تا کریسمس•

فقط 30 دقیقه بود که توی رینگ یخ بودند و نایل تا حالا 5 بار افتاده بود. لویی نمی‌تونست جلوی خودش رو بگیره و هر دفعه که این اتفاق می‌افتاد، می‌خندید. از توی جایگاه داشت تماشاشون می‌کرد و از عروسک‌هایی که هالند و نایل توی چند تا بازی برنده شده بودند، مراقبت می‌کرد.

خیلی داشت بهشون خوش می‌گذشت و حالش خوب بود. دوست داشت کارهایی که با هری انجام داده بود رو تکرار کنه، چون باعث می‌شد که اون و نایل به هری احساس نزدیکی بکنند.

این یکی از اون لحظاتی بود که مرور خاطرات باعث نمی‌شد که توی سینه‌ش احساس درد بکنه، فقط از کاری که انجام می‌داد لذت می‌برد... و می‌دونست که هری، هر جا که هست، با تماشای شادی اون‌ها خوشحاله.

تمام بعد از ظهر رو توی رینگ یخ گذروندند و به نایل‌ خندیدند. انقدر سوار چرخ و فلک شدند که تعدادش از دستشون در رفت و حتی به ساوت بانک* هم رفتند. یه مقدار شیرینی خریدند و لویی چند تا صنایع دستی، که می‌دونست اگر هری اونجا بود اون‌ها رو می‌خرید، خریداری کرد.

وقتی که دخترش و نایل وارد یه عتیقه فروشی شدند، لویی ازشون جدا شد و روی یه نیمکت نشست و نامه بعدی رو از جیب کتش بیرون کشید.

___
کريسمس 2018

لویی عزیز،
نمی‌تونم باور کنم که توی آمستردامیم!
فکر کنم این سفر برای هردومون خوب باشه.
قول میدم یه عالمه عکس بگیرم تا یادآور خاطراتمون به شهرِ عشق‌ِ خودمون باشه.
کارهای زیادی هست که باید انجام بدیم و سفرهای زیادی رو باید بریم. خیلی هیجان زده‌ام!!!
دیروز وقتی که به دیدن فستیوال نورها رفتیم احساس کردم که اون لحظه متعلق به خودمونه. باید هر وقت که تونستیم دوباره به اینجا بیایم.
امیدوارم سفرمون درست طبق برنامه پیش بره.
یه عذرخواهی‌کوچولو هم باید ازت بکنم به خاطر‌ تمام عتیقه فروشی‌هایی که مجبورت کردم همراهم به دیدنشون بیای.
دوستت دارم.
بوس بوس. هری
___

وقتی که نایل و دخترش برگشتند، دست‌های هردوشون پر از پاکت‌های خرید بود. لویی نامه رو توی جیبش برگردوند و به کمکشون رفت تا برای بردن پاکت‌های خرید به سمت ماشین کمکشون کنه.

اون‌ها پشت میز آشپزخونه نشسته بودند که لویی ناگهان چیزی که توی ذهنش بود رو به زبون آورد. "نظرتون راجع به یه سفر کوچولو قبل از کریسمس‌ چیه؟"

دخترش با چشم‌هایی گیج بهش نگاه کرد. "کجا بریم؟"

"آمستردام." لویی جواب داد."یه جشن به اسم فستیوال نورها تا چند روز آینده برگزار میشه. فکر کردم خوب میشه که بریم." لویی ادامه داد و به نایل‌ نگاه کرد. اون پسر می‌دونست که لویی چرا می‌خواد به اونجا بره. "هر جا که بخوای بری من همراهت میام رفیق."

"پس به آنه زنگ می‌زنم و بهش خبر میدم." لویی گفت و از جا بلند شد. "منم دنبال بلیط برای‌ پروازهای فردا می‌گردم." نایل گفت و لپ تاپش رو برداشت. "منم میرم یه چیزی برای پوشیدن پیدا کنم." هالند همون‌طور که از جا بلند می‌شد با هیجان گفت. "داریم میریم مسافرت!" همون‌طور که به سمت پله‌ها می‌دوید با هیجان داد زد. لویی و نایل نگاهی رد و بدل کردند و لبخندی زدند. این قرار بود یه سفر خوب باشه.

"بلیط‌های برگشت رو برای روز قبل از کریسمس‌ بگیر." لویی همون‌طور که از آشپزخونه خارج می‌شد، به پسر بلوند گفت.
___
*ساوت بانک واقع در کنار رودخانه تیمز، منطقه‌ای پویا در مرکز بخش فرهنگی لندن است.

•••
ممنونم که اشکالات نگارشی رو بهم گوشزد می‌کنید. چون فرصت کمی دارم گاهی عجله‌ای می‌نویسم و ویرایش‌ می‌کنم و چندتاشون از دستم در میرن🥲

دوستتون دارم💚
~آیدا🌻

Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top