°10°
•17 روز تا کریسمس•
وقتی که اون روز عصر لویی در خونهش رو باز کرد، توقع داشت هرکسی رو ببینه جز اون کسی که پشت در بود. نایل...
"تومو!" نایل با هیجان گفت و لویی رو توی بغلش کشید.
لویی شوکه شده بود. نایل رو از موقع خاکسپاری هری ندیده بود. البته به همدیگه پیام داده بودند و آخرین باری که لویی باهاش حرف زده بود، اون مرد توی بلژیک بود. "خوشحالم که میبینمت نی!" وقتی که از آغوش هم فاصله گرفتند لویی با لبخند گفت. "بیا داخل... بیرون خیلی سرده."
هر دو وارد خونه شدند و به سمت اتاق نشیمن رفتند. لویی میخواست چیزی بگه که صدای کسی مانعش شد."عمو نایل!"
صدای هیجان زده دخترش رو شنید و بعد اون دختر توی بغل نایل پرید.
لویی ازشون فاصله گرفت و به آشپزخونه رفت و حین دور شدن ازشون، صدای نایل رو شنید. "دلم برات تنگ شده بود، هری کوچولو!"
بعد از خوش آمدگویی پر احساس هالند، لویی فرصتی پیدا کرد تا با دوستش حرف بزنه. همونطور که طبق درخواست هالند شکلات داغ میخورند توی نشیمن نشستند و مشغول حرف زدن در مورد چیزهای مختلف شدند.
"میشه گفت دلم برات تنگ شده بود." مرد بلوند با لبخند گفت. "داشتم فکر میکردم که تعطیلات رو اینجا بگذرونم. خیلیوقته که بیهدف فقط در حال سفر بودم."
"تا هر وقت که دوست داشته باشی میتونی اینجا بمونی، نی."
"فکر کنم ما هم این موقع سال از حضور یه نفر دیگه در کنارمون لذت ببریم، مگه نه هالند؟"
"معلومه!" دختر با لبخند بزرگی موافقتش رو اعلام کرد.
و اینجوری بود که سه نفری بقیه روز رو در حال حرف زدن و تعریف کارهایی که توی ماههای گذشته انجام داده بودند، گذروندند.
زمان به سرعت گذشت و لویی تا وقتی که موبایلش رو برنداشته بود تا پیامهاش رو چک کنه، نمیدونست که دقیقا چه ساعتیه. هالند چند ساعت قبل خوابیده بود اما لویی واقعا فکر نمیکرد که اونقدرها هم دیروقت شده باشه.
به نایل گفت که میتونه توی اتاق مهمون بمونه و بعد از گفتن شب بخیری به اتاقش رفت.
داشت آماده خوابیدن میشد که به یاد آورد نامهی اون روز رو نخونده.
البته میدونست که اون نامه در مورد چیه!
لباس راحتیش رو پوشید و در حالی که پاکت نامه توی دستش بود، دراز کشید.
___
کریسمس 2012
لو،
نمیدونم چطور باید این نامه رو شروع کنم... فکر کنم تا حالا سه بار نوشتمش. دارم این رو برات مینویسم چون میدونم وقتی قراره بخونیش که من توی شهر نیستم. این دومین کریسمسیه که کنار هم نیستیم.
خب، بریم که شروع کنیم.
من ازت خوشم میاد لویی... سالهاست که ازت خوشم میاد. فکر میکردم از برخوردم، وقتی که فهمیدم با هانا هستی، علاقهام رو بفهمی اما اون موقع فقط منو به چشم یه بچه میدیدی.
البته سرزنشت نمیکنم... من یه بچه 15 ساله بودم که توجه دائمی تو رو میخواست. البته چند ماه پیش هم که گفتی دیلن رو بوسیدی فکر کردم از رفتارم میفهمی اما چیزی نگفتی... پس فکر کردم که باید دست از ترسو بودن بردارم و احساسم رو بهت بگم. البته واضحا برای رد شدن، اون هم وقتی که رو در رو باشیم آماده نیستم! پس برات این نامه رو نوشتم. البته کاملا درک میکنم که احساس مشابهی نداشته باشی اما نمیخوام بهخاطر این موضوع ازم دوری کنی. تو خونهی منی لویی و این حقیقت قرار نیست هیچوقت تغییر کنه... مهم نیست که رابطهی بینمون چه عنوانی داشته باشه.
کلمات نمیتونن احساسی که بهت دارم رو توصیف کنن. عاشق کسی هستم که هستی، جذابیتت و جوری که توی همه چیز حمایتم میکنی... تو رو با تمام خوبیها و بدیهات دوست دارم.
میدونم این چیزیه که باید رو در رو در موردش حرف زد، پس سوم دسامبر توی کافهی دالچه میبینمت. اگر قراره بهم جواب رد بدی لطفا نیا... در اون صورت به چند روز برای ترمیم غرورم احتیاج دارم. اما اگر اومدی اون موقع میفهمم که میتونیم یه شانسی برای با هم بودن داشته باشیم.
دوستدار تو.
بوس بوس. هری
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top