▪︎ مسابقه ▪︎
هوا عالی بود. دوتا پسر تصمیم گرفتن برن به یه رستوران ژاپنی خوب، و پسر سومی فقط دنبالشون رفت. تو ماشین زیاد حرف نزدن، لیام یا لویی هیچ حرفی درباره ی دوست پسر مرده ی لویی به زین نگفتن. زین ذاتا انسان تودارو کم حرفی بود، و جو سنگین هیچ کمکی به این خصوصیت اخلاقیش نمیکرد.
وقتی رسیدن، بدون حرف اضافه ای سراغ میز رزرو شدشون رفتن، یک مهمون اضافی هیچ اشکالی نداشت. بعد اینکه غذا سرو شد، تازه پسر ها به حرف اومدن.
"عزیزم، میدونستی من و لویی باهم بزرگ شدیم؟ بر خلاف تصور بقیه ما خیلی به هم نزدیک بودیم!" لیام با یه لبخند شیرین و لحن شیرین تر گفت و زین سرشو تکون داد، "مطمئنم وقتی بچه بودی خیلی دردسر ساز بودی!" اون مهربون گفت و لویی بهش نگاه کرد.
معصومیت از صورت زین میبارید.
"خب اره..." لویی به حرف اومد، برای یک لحظه فکر کرد شاید بتونه با متقاعد کردن زین بتونه اونو بکشونه سمت خودش و هری. و بعد سه به یک میتونن به راحتی لیام رو از سر راهشون بردارن. "اره، لیام خیلی شیطون بود، تقصیر همه دردسراشو مینداخت گردن من" اون گفت، کمی خندید ولی تن صداش تلخ تر از خنده هاش بود.
"خیلی بی رحمی" زین با شوخی به لیام گفت و پسر مو قهوه ای خنده ی شیطونی کرد.
"راستی شما چطور آشنا شدین؟" لویی پرسید. دروغ چرا، مشتاق بود بدونه. هر دوتا پسر ساکت شدن. جو کمی سنگین شد و اونا به هم نگاه کردن.
دروغگوی مادرزاد، اقای زین مالیک اولین نفری بود که جواب داد.
"تیندر."
هر سه به هم نگاه کردن و لویی زد زیر خنده. انگار که کمتر از یک ساعت پیش گریه نمیکرد.
"تیندر؟ لیام پسر، نمیدونستم توام تیندر داری"
"مگه چشه؟" لیام شاکی پرسید و یواشکی یه نگاه چپ به زین که داشت میخندید انداخت.
"خب راستش من فکر میکردم زین رئیس شرکتی، برندی، کارخونه ای چیزیه." لویی گفت و با یه نگاه نسبتا تحقیر آمیز به پسر کوچیکتر نگاه کرد. "شغلت چیه، زین؟ میتونم بپرسم نه؟"
"اوه البته.." زین کمی معذب جواب داد؛ "من فعلا دانشجوام و شغلی ندارم. قصد دارم معلم شم."
لویی یه تای ابروش رو بالا داد، "چی میخونی؟" و زین نفسش رو فوت کرد، "تاریخ معاصر" اون جواب داد و لویی تمام سعیش رو کرد تا بهش نخنده. اما لبخندی که از سر تمسخر روی لبش نشست و نتونست قایم کنه.
"میدونی دوست پسر من واقعا یه نابغه ست." اون با فخر گفت، هیچ متوجه کلماتی که از دهنش بیرون میومدن نبود.
"لویی.. منظورت چیه؟" زین آروم پرسید، چشمای قهوه ای معصومش لویی رو توی خودشون غرق کردن. لویی منظور خاصی نداشت. فقط اینکه برای یه بار هم که شده تونسته بود از لیام جلو بزنه، براش جذاب و لذت بخش بود. بالاخره، اون تو یه چیز برنده شده بود؛ اونم پیدا کردن همراهی که کمکش میکنه و فوق العاده باهوشه. در برابر زین.
که معلوم بود نه موقعیت خاصی داره، نه خانواده ی درست حسابی، نه پول، نه شغل و نه حتی یه رشته ی درست و حسابی تو دانشگاه خوب که بتونه مورد استفاده ای برای لیام داشته باشه. زین به هیچ درد لیام نمیخورد و لویی از همین الان منتظر به هم خوردن رابطشون بود.
"منظور خاصی ندارم.." لویی گفت و لبخند زد، "میدونی، تو این دنیا هیچ کس نمیتونه تو همه چیز برنده باشه. یه روزم بازنده ها میبرن. من با داشتن هری بردم، و لیام باخت." اون با لبخند شفاف و مهربونی گفت، اونقدر لحنش خوب بود که زین برای یک لحظه متوجه نیش و کنایه توش نشد.
"لویی؟ حالت خوبه؟" لیام بعد از مدتی به حرف اومد. "میدونم شوکه شدی ولی فکر کنم باید یادت بندازم که هری دوست پسرت بود.. بود." لیام تاکید کرد و لویی یه لحظه بهش نگاه کرد. نمیفهمید. هیچ وقت با حرفای کنایه ای میونه ش خوب نبود و یه کم طول میکشید تا مفهوم شه.
"منظورت چیه، هری بهترین پسر دنیاست. اون خیلی بهم کمک میکنه، با کارام، با همه چیز. اما فکر نکنم زین بتونه هیچ کمکی به تو برسونه." اون گفت و برای یک صدم ثانیه، سلول های مغزش اتصال دادن.
هری برای لیام مرده بود.
چشماش گرد شدن و کمی بعد سعی کرد گریه کنه تا بتونه از این وضعیت یه راه فرار پیدا کنه. لیام اما، انگار که اصلا متوجه نشده بود.
"این خوب نیست که یه ادم زنده رو با یه ادم مرده مقایسه کنی، لویی جان." لیام گفت و زین قاشقی که تو دستش بود رو ول کرد.
"نگو که.." زین زمزمه کنان به لیام نگاه کرد. "خدای من، حالت خوبه، لویی؟" بازم همون سوال با همون لحن. لویی شروع به گریه ی ارومی کرد ولی بزودی قطعش کرد.
"اگه موافقید برگردیم خونه؟" لیام پیشنهاد داد و زین تائید کرد. لویی هم اماده ی رفتن بود. "برمیگردی خونتون؟" پسر کوچیکتر پرسید، و لویی سرش رو به نشانه تائید تکون داد. احساس خیلی افتضاحی داشت، اون یه احمق بود، به یکباره به کل فراموش کرده بود هری باید مرده باشه. امیدوار بود لیام چیزی نفهمه.
غافل از اینکه چشمای براق و عمیق قهوه ای لیام تا تهش رو خونده بودن. تو کل راه برگشت، تا وقتی که لویی به خونه ش رسید، لیام جوک میگفت و سعی میکرد نقش بهترین عضو خونواده برا لویی رو بازی کنه. و به محض اینکه از جلوی در خونه لویی دور شدن، لیام مشت هاش رو کوبید روی فرمون. زین فقط با اون چشمای خالی از هر احساسیش، جاده جلو روش رو تماشا میکرد.
"خراب کردی، خراب کردی کات ثروت!"
مریلا.
Bạn đang đọc truyện trên: AzTruyen.Top